سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

بانوی من، کبوتر من

قسمت پنجم

زنم گفت: « آن جاست! رفتند تو.» او لباس آبی رنگش را به تن داشت، دست هایش را در هم گره کرده، سرش را جلو آورده و به دقت گوش می داد، و در وسط اتاق ایستاده بود و به نظر می رسید صورت بزرگ و سفیدش در هم رفته و مثل یک مشک شراب سفت و خشک شده.

تقریباً همان موقع صدای هنری اسنیپ بلند و واضح از رادیو شنیده شد، داشت می گفت: « تو فقط یک احمق کوچک لعنتی هستی.» صدایش چنان با آنچه به یاد داشتم متفاوت بود، آن قدر خشن و ناخوشایند بود، که باعث شد از جا بپرم. « تمام بعد از ظهر لعنتی به هدر رفت! هشتصد امتیاز ــ این برای ما یعنی هشتصد پاوند!»

دختر جواب داد: « گیج شده بودم. دیگر این کار را نمیکنم. قول می دهم.»

زنم گفت: « یعنی چی؟! جریان چیست؟» حالا با دهان کاملا ً باز و ابروهای بالا رفته به سرعت به طرف رادیو رفت، خم شد و گوشش را به بلندگو چسباند. باید بگویم خود من هم کمی هیجان زده شده بودم.

دختر داشت می گفت: « قول می دهم، قول می دهم دیگر این کار را نکنم.»

مرد با بدخلقی جواب داد: « نباید بگذاریم باز هم چنین اتفاقی بیفتد. همین حالا دوباره تمرین می کنیم.»

« آه، نه، خواهش می کنم! تحملش را ندارم!»

مرد گفت: « ببین، این همه راه را تا اینجا آمده ایم تا از این ماده سگ ثروتمند پول بیرون بکشیم. و تو داری همه چیز را خراب می کنی.»

حالا نوبت زنم بود که از جا بپرد.

مرد ادامه داد: « در این هفته دومین بار است.»

« قول می دهم دیگر این کار را تکرار نکنم.»

« بنشین. من بلند واضح می خوانم و تو جواب می دهی.»

« نه، هنری، خواهش می کنم! نه تمام آن پانصد تا را. این کار سه ساعت طول می کشد.»

« بسیار خوب، باشد. اشاره های انگشت را کنار می گذاریم. فکر می کنم آنها را خوب بلدی. فقط پیشنهادهای اصلی را تمرین می کنیم که کلک های مهم را مشخص می کند.»

« آه هنری، باید این کار را بکنیم؟ من خیلی خسته ام.»

مرد گفت: « باید آنها را کامل یاد بگیری . هفته ی دیگر هر روز بازی می کنیم و باید غذا هم بخوریم.»

زنم زمزمه کرد: « یعنی چی؟ این دیگر چه معنی دارد؟»

گفتم: « هیس س س! گوش کن!»

صدای مرد گفت: « بسیار خوب، حالا از اول شروع می کنیم، آماده ای؟»

« آه، هنری، خواهش میکنم!» صدایش طوری بود که انگار هر لحظه امکان داشت بزند زیر گریه.

« دست بردار، سالی. خودت را جمع و جور کن.»

بعد هنری اسنیپ با صدایی کاملا ً متفاوت، همان صدایی که در اتاق نشیمن شنیده بودیم، گفت: « یک خاج.» متوجه شدم موقع گفتن کلمه ی « یک» تأکید های موزون و عجیبی بکار برد و بخش اول کلمه را کشیده ادا کرد.

دختر با ناراحتی جواب داد: « آس و بی بی خاج. شاه و سرباز پیک. قلب نیست، و آس و سرباز خشت.»

« و در هر قسمت چند کارت هست؟ درست به طرز گرفتم انگشتهایم نگاه کن.»

« گفتی می توانیم آنها را کنار بگذاریم.»

« خوب ــ یعنی مطمئنی آنها را بلدی؟»

« بله، آنها را بلدم.»

یک مکث، بعد: « یک خاج.»

دختر یک به یک گفت: « شاه و سرباز خاج. آس پیک. سرباز دل و آس و  ملکه ی خشت.»

یک مکث دیگر، بعد: « من می گویم یک خاج.»

« آس و شاه خاج.»

فریاد زدم: « خدای بزرگ! این رمز شناختن کارت های بازیست! هر کارتی را که در دست دارند نشان می دهد!»

« آرتور، ممکن نیست.»

« مثل آن مردهایی است که می روند بین جمعیت و چیزی را از آدم قرض می گیرند و دختری با چشم های بسته هم روی صحنه است و از نحوه ی سوال کردن مرد دختر می تواند دقیقا ً بگوید او چه در دست دارد ــ حتی اگر یک بلیط قطار باشد، یا حتی ایستگ

اهی که بلیط مال آن است.»

« این غیر ممکن است! »

« نه، اصلا ً. اما یاد گرفتنش به تلاش هولناکی نیاز دارد. به آنها گوش کن.»

صدای مرد شنیده شده که گفت: « می گویم یک قلب.»

« شاه و ملکه و ده قلب. آس و سرباز پیک. خشت نداری. ملکه و سرباز خاج.»

گفتم: « می بینی. او شماره ی کارت هایی را که هر بار در دست دارد با حالت انگشتهایش به او نشان می دهد.»

« چطور؟»

« نمی دانم. شنیدی که داشت در این باره حرف می زد.»

« خدای من، آرتور! مطمئنی دارند این کار را می کنند؟»

« متأسفانه همینطور است.» و به زنم نگاه کردم که به سرعت کنار تخت رفت تا سیگاری بردارد. سیگار را پشت به من روشن کرد، بعد چرخی زد، برگشت و دود آن را به صورت جویبار باریکی به طرف سقف رها کرد. می دانستم باید در این مورد کاری بکنیم، اما درست نمی دانستم چه کاری، چون امکان نداشت بدون افشای منبع اطلاعاتمان آنها را به چنین کاری متهم کنیم. صبر کردم تا زنم تصمیم بگیرد.

زنم در حالی که ابرهای دود را بیرون می داد، آهسته گفت: « البته، آرتور. البته، این فکر فوق العاده ای است. فکر می کنیم ما هم بتوانیم این کار را یاد بگیریم؟»

« چی؟!»

« البته. چرا که نه؟»

« دست نگهدار! نه! یک لحظه صبر کن، پاملا ... » اما زنم با شتاب به طرف دیگر اتاق آمد و و درست به محل ایستادن من نزدیک شد، و سرش را پایین آورد و از بالا به من نگاه کرد ــ همان نگاه قدیمی و لبخندی که لبخند نبود، در گوشه ی دهان، و همان چین روی بینی، و  چشم های درشت خاکستری که با مردمک های سیاه درخشان به من خیره شده بود، آنها خاکستری بود و بقیه سفیدی چشم پر از صدها رگ نازک قرمز بود، و وقتی زنم اینطور سخت و از نزدیک به من نگاه می کرد، قسم می خورم حس می کردم دارم غرق می شوم.

زنم گفت: « بله، چرا که نه؟»

« اما پاملا ... ای خدای بزرگ ... نه ... گذشته از همه چیز ... »

« آرتور، واقعا ً دلم می خواست تو دائم با من مخالفت نمی کردی. این درست همان کاریست که می کنیم. حالابرو و یک دست ورق بیاور، از همین حالا شروع می کنیم.»

پایان